Lady aryana



شهریور ۹۵ پسری که عاشقم بود و منم خیلی دوستش داشتم کتاب من پیش از تو»رو بهم هدیه داد.گوشه صفحه اولش نوشته بود تو را من چشم در راهم.تو اون دو سالی که با هم در ارتباط بودیم به همدیگه کتاب های مورد علاقه مونو معرفی میکردیم و میخوندیم.بعد از ازدواجم دلم نیومد اون کتاب رو با خودم نیارم به خونه جدید.آوردم و گذاشتم توی کتابخونه و برام خیلی با ارزشه.این تنها یادگار از اولین عشق زندگیمه و تا آخر عمرم نگهش میدارم و مواظبش خواهم بود.

من پیش از تو عشق رو نمیشناختم.حسش نکرده بودم.تو اومدی و دنیامو زیر و رو کردی.تو اومدی و اگرچه الان دیگه نیستی ولی هنوز هم خیلی از شب ها پیش میاد که خوابتو میبینم.تو خالصانه عاشقم بودی.هیچوقت هیچوقت هیچوقت ذره ای منو نرنجوندی،منو نترسوندی،عشقت یه عشق بی قید و شرط بود.کاش آدمهایی مثل تو تکثیر میشدند.امیدوارم هرجایی که هستی حالت خوب باشه.


سال ۹۷ برای من سال آروم و یکنواخت و یه جورایی کسل کننده ای بود.اتفاق شاخص و پررنگ امسال هم خریدن خونه مورد علاقه ام بود که خیلی دلم میخواست بخریمش که نهایتا شکر خدا تونستیم این کارو بکنیم.اواخر پاییز هم مجددا ورزش کردن رو شروع کردم و هفته ای سه جلسه سالن میرم که این هم اتفاق مثبت و خوبیه.تو درس خوندن بسسسییییااااار تنبلی کردم و اصلا از خودم راضی نیستم.امیدوارم در سال ۹۸ این رویه رو دیگه ادامه ندم و بشینم عین بچه آدمیزاد درست و حسابی درس بخونم تا در یه آزمونی که خیلی برام مهمه قبول بشم.


ازدواج من با عشق نبود.یعنی در واقع به اصرار خانواده با پسر یکی از فامیل هامون ازدواج کردم چون معتقد بودن که پسر امن و سالمیه و به علاوه تحصیلاتش بالاست و شغل خوبی داره و خلاصه از نظر خانواده همه معیارهای لازم رو داشت.فقط این وسط یه مشکلی وجود داشت و اون هم این بود که من دوسش نداشتم.حتی ذره ای هم بهش علاقه نداشتم.وقتی شنیدم که ازم خواستگاری شده اولش کلی خندیدم چون حتی تصورش هم برام عجیب بود که با اون ادم ازدواج کنم.تفاوتمون مثل زمین و اسمون بود و اصلا فکرشو هم نمیکردم  که خانواده ام راضی باشن.ولی بعد که دیدم پدر و مادرم هم مشتاقن و انگار بدشون نیومده وحشت کردم.دو سه هفته کلا کارم گریه کردن بود چون میترسیدم و نمیدونستم که قراره چی پیش بیاد.به خانواده ام گفتم که نمیخوام با این آدم ازدواج کنم به هزار دلیل.ولی راستش انقدر باهام حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن که تقریبا متقاعد شدم.تو اون دو سه هفته 6کیلو وزن کم کردم از استرس.تازه دو سه ماه بود از کسی که خیلی دوسش داشتم و اون هم واقعا عاشقم بود جدا شده بودم چون خانواده ام قبولش نداشتند و موافق نبودن که بیاد خواستگاری و من هم که دیدم دیگه اصرار بی فایده س ازش خداحافظی کردم و رابطه مون رو قطع کردم.اوضاع خیلی پیچیده بود و روزهای سختی رو گذروندم.چیز دیگه ای هم که منو میترسوند این بود که آقای خواستگار هیچ شوق و ذوق و رغبتی نسبت به ازدواج با من از خودش نشون نمیداد و این خیلی تو ذوقم میزد.احساس میکردم یه چیز کاملا عادیه براش.ابراز علاقه و محبتی در کار نبود.نشستم و با خودم فکر کردم که اگه این ازدواج خانواده مو راضی و خوشحال میکنه باشه قبول میکنم.چون راستش دیگه خسته شده بودم از اون همه تنشی که اون مدت تو خونه پیش اومده بود.منو به زور پای سفره عقد ننشوندن اما در واقع اونقدر باهام حرف زدن و رو مغزم کار کردن که دیگه چاره ای جز قبول کردن برام نموند.همیشه آرزوم بود با کسی ازدواج کنم که عاشقم باشه.و ازدواج با عشق سعادت خیلی بزرگیه که نصیب هرکسی نمیشه.همسرم آدم خوبیه.نسبتا صبور و باگذشته.تشویقم میکنه درسمو بخونم و به فکر پیشرفت خودم باشم.مشکل مالی خاصی نداریم(البته این روزها تو این اوضاع اقتصادی آشفته همه مون تحت فشاریم و ما هم مستثنی نیستیم اما بازم شکر.)قیافه و ظاهرش هم معمولیه و مشکلی نداره.آدم باهوشیه.اما هنوزم نمیدونم که چه حسی نسبت به من داره.در طول این دو سال کلا دو سه بار بیشتر ابراز علاقه نکرده و برای منی که ب شدت عاطفی و احساساتی هستم این یعنی فاجعه.با این که قدم بلنده و ورزشکارم و اندام متناسبی دارم و همینطور قیافه ام هم خوبه و در کل مشکل ظاهری خاصی ندارم اما همیشه ازم ایراد میگیره.هیچوقت نشده از ظاهرم تعریف کنه.برعکس همیشه هم سعی کرده اعتماد به نفسمو ازم بگیره و یه چیز منفی در مورد ظاهرم بگه.در حالی که دوران مجردی خیلی ها ازم خوششون میومد و همیشه هم تو فامیل همه از خوشگلیم تعریف میکردن.شاید اینا مسایل بی اهمیتی باشه اما برای یه زن جوون پر از امید و آرزو و احساسات مسایل حیاتی و مهمی هستن.در نتیجه خیلی احساس خوشبختی نمیکنم.ازدواجم اونی نشد که فکرشو میکردم.راستش هنوز خودمم نمیدونم چه حسی نسبت به همسرم دارم.بعضی وقتها احساس دوست داشتن گاهی احساس تنفر و گاهی هم احساس بی تفاوتی.تو این دو سال اکثر روزها یاد عشق سابقم می افتادم و اینکه چقدر منو میخواست و چی شد که بهم نرسیدیم.سه چهار ماه اول ازدواجم اکثر صبحها که تو خونه تنها بودم گریه میکردم.آذر ماه امسال خبردار شدم که نامزدی کرده و اون روز حال من به معنای واقعی کلمه افتضاح بود.تا یکی دو هفته هر روز صبح با حالت تهوع و دلشوره از خواب بیدار میشدم.داغون بودم.من عاشقش بودم و به راحتی از دستش دادم.و افسوس و حسرت داره منو از پا درمیاره.حسرت اینکه چرا اون موقع بیشتر پافشاری نکردم.چرا بیشتر سعی نکردم خانواده مو قانع کنم؟ 

من باختم.و این واقعیت تلخ و دردناکیه


از پارسال که ازدواج کردم به طرز عجیب و غیرقابل فهمی رفتار بعضی از فامیل ها باهامون عوض شده.تا قبل از ازدواجم مشکل خاصی با هیچ فامیلی نداشتیم اما به محض این که پدر و مادرم به فامیل هامون خبر دادن که قراره به زودی ازدواج کنم بعضی هاشون یهو از این رو به اون رو شدن.یعنی تا سه چهار ماه اول هضم قضیه به قدری برام سخت بود که اصلا درک نمیکردم چرا مثلا دخترعمویی که انقدر باهم خوش و بش داشتیم اینطوری رفتارش باهام عوض شده به قدری که حتی تو مهمونی ها نگاهمم نمیکرد که با هم سلام کنیم.تو مهمونی ها هم کلا اون چند نفر اخماشونو تو هم میکردن و یه کلمه با من و مادرم حرف نمیزدن.خب چرا آخه؟؟؟؟یه چند باری هم متلک هایی بهم گفتن که خیلی دلمو سوزوند چون من همیشه اخلاق و شخصیتم طوری بود که با همه با احترام رفتار میکردم و به کسی بدی نکرده بودم.هنوزم که هنوزه چند نفرشون هم چنان باهامون حرف نمیزنن اما چیزی که تو این مدت متوجه شدم این بود که منشأ اون نوع برخورد و رفتارشون حسادت بود.نه که ما آدمای خیلی خاصی باشیم نه.اما بعضی ها اون قدر حقیر و بیچاره هستن که تحمل دیدن سر و سامون گرفتن دو تا جوون رو ندارن.چرا؟لابد چون بچه های خودشون هنوز مجردن و سنشون داره بالا میره.حتی وقتی هم که خونه خریدیم یه تبریک خشک و خالی هم نگفتن.الان دیگه این قضیه و نوع برخوردشون برام عادی شده اما به نظرم حسادت معضل خیلی خیلی بزرگیه که ما آدما این روزها بدجوری گرفتاریشم.اول از همه هم خودمونو میسوزونه.


همیشه دلم می خواست یه وبلاگ داشته باشم و بنویسم.اما نمیدونم چرا هیچ وقت این کارو نکردم و بالاخره امروز طی یک تصمیم ناگهانی اومدم و یه وبلاگ درست کردم.راستش افسوس می خورم که چرا زودتر این کارو نکردم.چیزای زیادی هستن که دلم میخواست یه جایی ثبتشون می کردم.باید اولین باری که عاشق می شدم و خاطراتش رو،یه جایی ثبت میکردم.باید خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشگاه و امتحاناتشو،جدایی از عشقم،ازدواجم و ترس ها و دلهره هایی که داشتم رو می نوشتم و ثبت می کردم.ولی خب هنوزم دیر نشده و اینکه آدم تو سن ۲۴سالگی هم به فکر وبلاگ نویسی بیافته،خیلی خوبه.اینجا برای من حکم دفترچه خاطرات داره.می خوام از امروز به بعد احساسات و افکارمو اینجا بنویسم شاید که حال دلم هم بهتر بشه.


دو سال میشه که درسم تموم شده و لیسانس گرفتم.الان تو اوج جوونی هستم و تو این سن که پر از انرژی و سر حالی ام اصلا دلم نمیخواد خونه نشین باشم و فقط خونه داری کنم.دلم استقلال مالی میخواد.الان من تو سنی هستم که می بایست حقوق و درآمد خودمو داشته باشم و محتاج همسرم نباشم و تازه حتی کمک حال همسرم هم باشم.سال قبل تو استان ما نیروی انتظامی خیلی ها رو استخدام کرد.قبول شدن تو آزمونش خیلی سخت نیست و میشه امیدوار بود.راستش دلم میخواد که من هم استخدام نیروی انتظامی بشم اما یه سری شروط داره که خیلی با روحیه خودم و جو خانواده ام جور درنمیاد.مثلا این که باید چادر سر کنم و کارت بسیج داشته باشم که ندارم.ولی حقوقش خوبه.
از تو خونه موندن خسته شدم و از طرفی هم همسرم هر از گاهی با شوخی و جدی متلک هایی بهم میگه که راستش بهم برمیخوره.من هم هربار بهش میگم موقعی که تصمیم به ازدواج گرفتی عقلتو به کار مینداختی با یه شاغل ازدواج میکردی.و هر بار هم متهم میشم به این که ظرفیت شوخی ندارم و زود رنج و حساسم.من فکر میکنم هر زن دیگه ای هم که به جای من بود از اینکه شوهرش بهش بگه مفت خوری خوش میگذره؟» ناراحت میشد.حالا نمیدونم چیکار کنم.پا روی اعتقاداتم بذارم و چادر سر کنم و بسیجی بشم و بعدشم استخدام نیروی انتظامی؟یا اینکه بشینم درسمو بخونم تا بالاخره آزمون وکالت قبول بشم که البته اونم خیلی سخته و وقتی بعد از طی هفت خان رستم قبول شدی،میبینی که درآمد آنچنانی تو وکالت نیست و جنگ اعصاب و سختی هاش خیلی بیشتر از درآمدشه. 

دو سه روز پیش همسرم گفت ظاهرا ممنوعیت فروش ماسک و دستکش توسط داروخانه ها،برداشته شده و قراره همه داروخانه ها ماسک و دستکش به مردم بفروشن.

به همین خاطر امروز به چند تا داروخونه سر زدیم به امید یافتن دستکش لاتکس و ماسک  n95،همه شون هم بلا استثنا گفتن هیچی نداریم.از همه شونم پرسیدم که پس چی میگن به داروخونه ها ماسک و دستکش دادیم و ممنوعیت فروشش برداشته شده؟گفتن اصلا همچین چیزی نیست،یکیشون هم گفت خانم به خدا نامه داریم که هیچ داروخونه ای حق نداره ماسک و دستکش به مردم بفروشه.

از یه سوپر مارکت بزرگ هم سراغ دستکش لاتکس رو گرفتم چون شنیده بودم که یکی دو هفته پیش میفروختن،گفتن نداریم.گفتم آخه اون اوایل داشتید.گفت:آره داشتیم یه روز اومدن همه شونو جمع کردن بردن.گفتم کیا؟گفت:مأمورها.

آخر سر بعد از کلی گشتن،یه سوپر مارکت پیدا کردم بسته های ده تایی دستکش لاتکس داشت،بسته ای سیزده تومن.ده بسته شو خریدم صد و سی تومن.دقیقا دو برابرقیمت در حالت عادی.

احساس میکنم اون انتقام سختی که میگفتن،هنوز تموم نشده.حالا حالاها باید ازمون انتقام سخت بگیرن.از ما مردم.

امروز شنیدم ایران دو میلیون ماسک به عراق اهدا کرده،راست و دروغشو نمیدونم ولی خیلی دلم سوخت.درد داشت.


امشب با همسرم دعوای خیلی بدی داشتیم.خیلی بد.

دیشب هم دعوا داشتیم.خوب که فکر میکنم میبینم در طول هفته چهار پنج بار دعوا داریم.اعصابم خیلی بهم ریخته.بارها و بارها به طلاق فکر کردم ولی هیچوقت مثل امشب جدی بهش فکر نکردم.همش با هم جنگ و دعوا داریم سر چیزای بی ارزش و باارزش.

خیلی همدیگه رو اذیت میکنیم.واقعا زندگی مزخرفی برای خودمون درست کردیم.حالم از زندگیم بهم میخوره.خدایا حالم خیلی بده.

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش


آقا دیروز دومین جلسه ای بود که یوگا رفتم.هر چقدر از احساس لذت و آرامش و خوشی دیروز بگم کم گفتم.یعنی حتی در تصوراتم هم نمیگنجید انقدر از یوگا لذت ببرم و کیف کنم.الان لحظه شماری میکنم برای فردا که بازم کلاس دارم.یعنی تو اون یک ساعت و نیم که حرکات یوگا رو انجام میدیم انقدر باید حواست به درست انجام دادنشون و تنفست باشه که اصلا به چیز دیگه ای فکر نمیکنی.نتیجه این میشه که وقتی میای بیرون تا آخر شب یه لبخندی رو لباته و فکرت آرومه و دیگه برات مهم نیست کی چی گفت و کی چی کار کرد.

مربیم رو هم خیلی دوست دارم.محیطش هم خیلی خوبه.خلاصه که همه چی خوبه.


دیشب سی نفر مهمون داشتیم که به مناسبت خریدن و اومدن تو خونه جدید،اومده بودن خونه مون.من خیلی مهمون دوست دارم اما نهایتا تا پونزده نفر،نه بیشتر.

با اینکه مادرم و خاله ام هم خیلی کمکم کردن اما باز فشار زیادی بهم وارد شد.تو خونه مون یه دست مبل ده نفره داریم و چند تا صندلی میز ناهار خوری که برای پنج نفر کافی بود.برای ۱۵نفر باقی مونده با همسرم رفتیم صندلی اجاره گرفتیم.بعد برو بهترین قنادی شهر که دقیقا اون سر شهره شیرینی بخر،کلی بگرد میوه خوب بخر،اینو بخر اونو بخر،صندلی ها رو از ماشین دربیار با آسانسور ببرشون بالا،دوباره دربیار ببرشون تو خونه بچینشون،خونه رو تمیز و مرتب کن.

بعد مهمونات با ناز و ادا ساعت ده و نیم شب میان.تند تند مشغول پذیرایی و ظرف جمع کردن و شستنی که یکی از مهمونا(که همسن خودمه)اومده میگه عزیزم ما فردا صبح قراره بریم باغ یکی از آشناها،باید زودتر بریم خونه بخوابیم خسته ایم.منم خنگول وار چند لحظه با تعجب نگاهش کردم.بعد ادامه داد:گفتم بهت خبر بدم که برای پذیرایی دچار مشکل نشی زودتر پذیرایی کنی!

من هم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت هنوز یازدهه.خب عامو بذار پات برسه تو خونه بعد بیا از این مسخره بازی ها دربیار.

اول اعتنا نکردم ولی بعد از یه ربع دیدم مادر شوهر و جاری همون خانم هم هی دارن مستقیم و غیر مستقیم غرغر کنان میگن زودتر پذیرایی کن میخوایم بریم.خب عزیز من شما اگه نمیتونی بیای مهمونی نیاااااا،اگر هم میای و دیرت شده و عجله داری و میخوای زودتر بری پاشو خداحافظی کن و برووووو.یعنی چی آخه میزبان رو وادار میکنی تند تند پذیرایی کنه؟؟؟؟تقصیر منه شما فردا باید بری یه جایی؟به من چه؟

خدایم شاهده دیشب یکسره م و خاله ام تند تند مشغول پذیرایی و بذار و بردار و بشور و بساب بودیم.یعنی الان هلاااااااکم.این چه رفتار بی ادبانه و گستاخانه ایه آخه؟بالاخره اون میزبان کلی تدارک دیده،زحمت کشیده هزینه کرده.بعد میگن مهمون حبیب خداست.

خلاصه که دیروز روز خیلی سخت و شلوغ پلوغی بود.خونه رو امروز تر و تمیز و مرتب کردم و فردا با خیال راحت میرم یوگا،تنش ها و خستگی ها را از تن رنجور خود میزدایم.


مدتها بود که دلم میخواست برم کلاس یوگا اما به دلیل تنبلی نمیرفتم.تا این که امروز به این آرزوی خود جامه عمل پوشانده و رفتم به یه سالن یوگای خوب و تر و تمیز نزدیک خونه مون.در همین راستا دیروز رفتم از یه سالن یوگای خیلی اسم و رسم دار تو مرکز شهر یه دست لباس یوگا(یه تیشرت و شلوار نخی سفید)خریدم به قیمت۱۲۰تومن و یه جفت جوراب یوگا به قیمت۳۰تومن.چون دلم میخواست اولین جلسه یوگا رو با لباس مخصوص و راحت شروع کنم.یه کم زودتر از ساعت شروع رفتم که کارای ثبت ناممو انجام بدم.وقتی رسیدم اونجا دیدم اون سالن هم دقیییییقا همون لباس رو داره ۶۰تومن،همون جوراب ۲۰تومن و کلا هر چیزی که سالن یوگای اسم و رسم دار مرکز شهر داشت اینجا هم همونا رو داشت(دقیقا همون چیزا بود)با نصف قیمت.در نتیجه با حالی گرفته اولین جلسه یوگای خود را با شلوار کتان و تی شرتی که زیر مانتوم پوشیده بودم شروع کردم به این امید که فردا لباس رو ببرم پس بدم و پولمو ازشون بگیرم.البته بعید میدونم زیر بار برن و قبول کنن.

پ.ن. امروز لباس رو بردم به زبون خوش قانعشون کردم که پسش بگیرن و پولمو بهم برگردوندن.حالا یک یوگی خوشحالم.


همه تلاشت رو میکنی که اونی که یک زمانی عاشقش بودی و عاشقت بود(بخونید میمرد برات)رو فراموش کنی،بعد یک شب به خوابت میاد و صبح وقتی بیدار میشی یه غم خیلی بزرگ،یه حسرت عمیق رو با همه وجودت احساس میکنی و اون خواب لعنتی همه تلاشت رو به باد میده.

من عشقی رو تجربه کردم که دعا میکنم هیچکس اونو تجربه نکنه،اگه قراره آخرش نرسیدن باشه.

خیلی سخته،خیلی


عنوان مطلب،اسم کتابیه که این روزها دارم میخونم نه به این خاطر که قصد بچه دار شدن دارم،بلکه به این دلیل که از چنین موضوعاتی خوشم میاد وصرفا به خاطر علاقه شخصیمه.

دو فصلش رو خوندم و دارم فصل سوم رو شروع میکنم.کتاب به زبان ساده و روان و بسیار قابل فهم نوشته شده.ترجمه ای که من میخونم از خانم فاطمه عباسی فر هست.جلد اولش در مورد موضوعاتی مثل کمک به کودکان برای درک احساساتشان،استفاده از همیاری،جایگزین های تنبیه،تشویق به استقلال شخصیت،ستایش و از این قبیل مسایل صحبت کرده.

خوندنش رو به شدددددت به کسانی که بچه دارن یا قصد بچه دار شدن دارن توصیه میکنم و خیلی خوشحالم که چنین کتاب خوب و مفیدی به فارسی ترجمه شده.

تنبل نباشیم و روزی نیم ساعت از اینستاگرام و تلگرام دل بکنیم و چند صفحه از این کتاب یا کتابهای مشابه رو بخونیم.باشد که بتونیم نسلی رو تربیت کنیم با عقده های کمتر،و روان سالم.


احساس میکنم یه متأهل تنها هستم.زنی که همسرش به ندرت بغلش میکنه،بهش نمیگه دوست دارم،بهش ابراز علاقه نمیکنه،بهش توجه نمیکنه.

نتیجه؟؟؟

زن جوونی که بیشتر اوقات عصبیه،دلخوره،غصه میخوره،تو تنهایی مدام گریه میکنه،بد خلقه.

نمیدونم میتونم پدرمو ببخشم یا نه.


خوش باشی هر جا که هستی

توی این گردش تقویم

ما یه جاهایی حریف جبر زندگی نمیشیم

دور هم میگشتیم اما تو جهان های موازی

نرسیدن منطقی بود ته این دیوونه بازی

خوش باشی هر جا که هستی

یادتم هر جا که هستم

من به رومم نمیارم

که چقد بی تو شکستم

*******

با تو تقدیرم گره خورد به یه مشت اما و ای کاش

بعد من مراقب اون خنده های لعنتیت باش

بعد من فکر خودت باش،غصه رسم روزگاره

ما چه باشیم چه نباشیم زندگی ادامه داره

******

واسه ما گذشتن از هم یه مسیر ناگزیره

اما هیچکی جای ما رو تو دل هم نمیگیره


بابک جهانبخش


وقتی این وبلاگ رو درست کردم بیشتر دلم میخواست جایی رو داشته باشم که بتونم با خیال راحت هر اون چه که از فکر و قلبم میگذره رو اونجا ثبت کنم و بنویسم و چندان برام مهم نبود که اصلا مطالبم خواننده ای داره یا نه،کسی نظر میده یا نه؟

ولی راستش الان خیلی دلم میخواد که بدونم کسی پست هامو می خونه؟و اگه می خونه نظرش چیه؟پیشنهادی برام داره یا نه؟


مدت کوتاهیه که مجددا زبان خوندن رو شروع کردم و به شدت حالم خوبه و خوشحالم.هر وقت کار مفید و مثبتی انجام میدم احساس پرانرژی بودن و خوشحالی میکنم.یوگا میرم خوشحالم.هر جلسه که از یوگا برمیگردم برای جلسه بعد لحظه شماری میکنم.

همیشه روال کار من برای درس خوندن یا زبان خوندن این بوده که صبح وقتی بیدار میشدم اول میبایست خونه رو مرتب و همه جا رو تمیز میکردم،بعد درس میخوندم که خب البته انرژی چندانی برام نمیموند.امروز تصمیم گرفتم برعکس کار کنم.به این صورت که صبح وقتی بیدار شدم زیر کتری رو روشن کردم و فورا نشستم پای زبان خوندن و دقیقا یک ساعت قبل از صبحانه خوردن زبان خوندم.بعد از صبحانه هم دوباره نشستم پای خوندن.و الان هم میخوام میخوام برم یه دستی به سر و گوش خونه بکشم.و این گونه بود که روز خوبی را شروع نمودیمsmiley


امروز صبح رفته بودیم تشییع جنازه پسر ۳۰ساله یکی از فامیلهامون.طفلکی دیروز صبح دچار ایست قلبی شده بود.البته ناراحتی قلبی داشت.

هنوزم صدای داد و فریادهای مادر و خاله هاش تو گوشمه.با این که پسرشونو خیلی نمیشناختم امابا دیدن ضجه زدن هاشون، همینجور اشک بود که بی اختیار میریخت از چشمام.خیلی دردناک بود.امروز از ته قلبم از خدا التماس کردم با مرگ برادر و همسر جوون امتحانم نکنه.


اعتراف میکنم که تو این دو سال زندگی مشترکم بارها آرامش زندگیمو به خاطر حرف های مفت دیگران بهم زدم.با گیر دادن های الکی،با حساسیت های بی جا،با حرص خوردن های احمقانه سر چیزای بی ارزش آرامش زندگیمو به خطر انداختم.

اعتراف میکنم که خانواده ام و علی الخصوص مادرم تو این دو سال خیلی تو زندگیم دخالت کردن و همین باعث ناآرامی و تنش تو زندگیم شده،بارها و بارها.

اعتراف میکنم سر چیزای الکی جنجال و دعواهای زیادی به پا کردم.

اعتراف میکنم گاهی همسر وحشتناکی بودم.

اعتراف میکنم به هیچ وجه همسر صبوری نبودم و نیستم.

اعتراف میکنم گاهی در برخورد با همسرم آدم وقیحی بودم و از خودم خجالت میکشم.

اینکه همسرم آدم نسبتا سردیه،که اونجوری که یه زن احساساتی مثل من دلش میخواد دوستم نداره و بهم ابراز علاقه نمیکنه،تو اینکه من بدخلق و حساس و نق نقو بشم بی تأثیر نبوده،نمیخوام برای رفتارهای بدم عذر و دلیل بیارم.اما حقیقتا هروقت همسرم یه ذره بهم محبت کرده،یه ذره باهام مهربونتر برخورد کرده من هم ده برابر بیشتر باهاش مهربون بودم و روح و روانم آرومتر بوده‌ و احساس خوشبختی کردم.

 


شنیدین سرور های تمام سایت های دانلود فیلم و سریال رو قطع کردن؟؟؟

یعنی امشب که این خبرو شنیدم دلم میخواست خون گریه کنم.خیلی دردناکه،خیلی

مخصوصا که به تازگی یه سریال خیلی جذاب رو شروع کرده بودیم به اسم outlander.

یعنی دیدن فیلم و سریال از معدود تفریحات زندگی ما معمولی ها بود که اونم ازمون گرفتن.ممنونم که روز به روز زندگی رو برامون تیره تر و تلخ تر میکنید.ممنونم که همون خوشی های کوچیک رو هم کوفت و زهرمارمون میکنید.خیلی ممنونم‌.


آدمی هستم که از حرف زدن در مورد دیگران،غیبت کردن،فضولی کردن تو کار بقیه،مسخره کردن ظاهر آدمها و. به شدت بیزارم.چه کنم که متأسفانه هر جا میرم شدیدا در معرض همین چیزا قرار میگیرم(منظورم نسبت به خودم نیست صرفا)،مخصوصا تو مهمونی ها.

قبلا که مجرد و دانش آموز و دانشجو بودم درس رو بهونه میکردم و خیلی از مهمونی ها رو نمیرفتم و راحت تر بودم.الان که ازدواج کردم خیلی نمیشه وضع سابق رو در پیش بگیرم.اینکه تو مهمونی ها انقدر غیبت،قضاوت،حسادت و دخالت و سرک کشیدن تو کار بقیه زیاد شده آزارم میده و تحملش برام سخته.اینکه ریز بشم رو رفتار و حرفهای بقیه و منتظر باشم هر کی هر چی گفت من یه منظوری ازش برداشت کنم.

حقیقتا تو دوره و زمونه ای هستیم که باید از خیلی ها فاصله گرفت و معاشرت ها و رفت و آمدها رو محدود کرد،خیلی محدود.اینکه بعد از هر مهمونی یا دسته جمعی بیرون رفتنی کلی حرف و حدیث پیش میاد و تا مدتها یه عده از یه عده ی دیگه دلخورن غیر قابل تحمله.

و این روزها بیشتر از هر چیز و هر آرزوی دیگه ای،دلم میخواد یه ویلای نقلی جمع و جور تو روستای لاویج داشته باشم با یه تراس و پنجره های بزرگ.کتاب بخونم و فیلم ببینم و هر روز جلو پنجره های بزرگش یوگا کار کنم و ذهنمو که این روزا مثل یه آشغالدونی شده بس که چرت و پرت شنیدم و دیدم خالی خالی کنم.


امشب یه فیلم کره ای خیلی وحشتناک دیدم که به شدت روح و روانمو آزار داد.اسمش شیون بود.وسطای فیلم نتونستم تحمل کنم و بقیه شو نگاه نکردم.تا حالا چند تا فیلم کره ای که امتیازهای بالایی هم داشتن نگاه کردم و حالا به این نتیجه رسیدم که از فیلم های کره ای متنفرم.

فیلم ترسناک خیلی آزارم میده،دیگه هیچوقت نگاه نمیکنم.

فیلم پر معنا و مفهومی بود ولی برای من زیادی ترسناک بود.الان هم قلبم به شدت تیر میکشه.

فی الواقع الان از سایه خودم هم میترسم.


با همه وجودم،از اعماق قلبم دلتنگم.

اونقدر دلم برات تنگ شده که با هیچ کلمه و جمله ای نمیتونم توصیفش کنم.

آخ که چه دردیه،درد دلتنگی،درد نرسیدن،درد هیچوقت نرسیدن.

گاهی فقط گریه آرومم میکنه.این که بشینم و زار بزنم و های های گریه کنم.با صدای بلند گریه کنم تا آروم بشم.


دیروز تولدم بود.راستش احساس میکنم از وقتی پای اینستاگرام و عکسهای دلبرش به زندگیهامون باز شده سطح توقعات و انتظاراتمون هم بالا رفته.عکس های عروسی یا عکس های تولد دیگران رو میبینی،ناخودآگاه  خودت رو باهاشون مقایسه میکنی.اما خب با این اوضاع،باز من انتظار خاصی برای تولدم نداشتم و ندارم.یعنی انتظار جشن تولد،بادکنک،کیک و کادوی آنچنانی(مثل جشن تولدهای اینستاگرامی) رو ندارم.دلم فقط یه کیک کوچولوی دو نفره و یه هدیه میخواست.ولی هیچی به هیچی.

اولین سالی که ازدواج کردم روز تولدم هنوز عقد بودیم.واسه تولدم فقط یه روسری کادو گرفتم.نه کیکی،نه رستورانی نه هیچییییییییییی.سال بعدشم باز یه روسری با یه شاخه گل.امسال هم که دیگه اصلا هیچی.

دلم میخواد بگم ر ی د م تو این زندگی،ولی نمیخوام ناشکری کنم.

و این گونه بود که روز تولد خود را بغ کرده و با دلی اندوهگین و شکسته گذراندیم.


امروز چالش صد روز خوشحالی رو شروع کردم.قراره هر روز تو زندگیم یه دلیل برای خوشحالی پیدا کنم و به خاطرش از خداوند سپاسگزار باشم.من تا حالا از این کارا نکردم و این اولین تجربه م از این نوع چالشهاست.این ایده رو هم یه خانمی که خیلی پیجش تو اینستاگرام رو دوست دارم تو سرم انداخت.اسم پیجشون هست pichomohre.blogfa


معمولا یکی دو روز قبل از شروع ،اعصابم به شدت بهم میریزه و مثل یه کوه مواد منفجره میشم که یه جرقه کوچولو کافیه تا منفجرش کنه.به این صورت که حالم کاملا خوبه(با وجود همه درد و کسالتی که دارم)و فقط یه کم بی حوصله ام و اصلا تحمل ندارم کسی سر به سرم بذاره یا باهام بحث کنه.تنها چیزی که از همسرم انتظار دارم یه کم درک وضعیت و محبت و مهربونیه که متأسفانه علیرغم اینکه هزار بار در موردش باهاش صحبت کردم،هیچوقت ازش ندیدم.در نتیجه من بیشتر عصبی میشم.

یعنی تنها کاری که همسرم تو این چند روز میکنه اینه که به شدت ازم فاصله میگیره،انگار که من هیولای دو سری چیزی باشم.در حالی که من فقط یه ذره نوازش و مهربونی ازش میخوام و وقتی این همه بی اعتناییشو میبینم دلم میخواد خرخره شو بجوم.یا مثلا کله شو منفجر کنمangry

و یه چیز دیگه که خیلی آزارم میده و روح و روانمو به فنا میده تو این دو سه روز،اینه که یاد خاطره های ناراحت کننده یا بی توجهی های همسرم میافتم.مثل تولد هایی که دلم کیک و کادو میخواست ولی زهی خیال باطل.

مثل اینکه عکس عروسی نامزد قبلیشو تو گوشیش دیدم و داغون شدم.

مثل اینکه هیچوقت نمیگه دوسم داره.

مثل اینکه نه محبتشو در کلام و ظاهر بروز میده نه در عمل‌.

مثل این که دوستم نداره.

دوستم نداره.


امروز یه سوتی خیلی وحشتناک و مضحک دادم.با همسرم داشتیم در مورد هنرمندهایی که فوت شدن حرف میزدیم که یهو پرسید راستی جمشید مشایخی هم فوت کرد؟گفتم آره بابااااا.چطور یادت نیست؟

بعد گفت از هم دوره ای های اون الان علی نصیریان مونده و محمد علی کشاورز.گفتم نه بابا محمد علی کشاورز هم فوت کرده.گفت نه زنده س.منم اصرااااار که نه فوت کرده.مگه بابای لیلی رشیدی رو نمیگی؟خب باباش فوت کرده دیگه.

نمیدونم چرااااااااااااا و به چه علتتتتتت مغزم با من اینکارو میکنه؟چرا آخه؟؟؟؟

ای مغز چرا با من اینگونه میکنی واقعا؟مشکلت با من چیه؟

یعنی هر چند وقت یکبار یه دونه از این سوتی ها میدم ولی این یکی دیگه واقعا نوبر بود.بماند که همسرم چقدر خندید و دستم انداخت و آخرشم گفت آخه چطور ممکنه محمد علی کشاورز بابای لیلی رشیدی باشه؟؟عزیزم قبل از اینکه حرف بزنی چند ثانیه فکر کن.

خلاصه که خدا هیچ کس رو اینجوری ضایع نکنه.من که با خاک یکسان شدم.

نمیدونم واقعا چرا بعضی اوقات اینجوری خون به مغزم نمیرسه.کم کم دارم احساس خنگ بودن میکنم.بیشتر هم پیش همسرم از این سوتی ها میدم و اونم لابد با خودش فکر میکنه با چه جلبکی ازدواج کرده.


دلم همسری میخواد که هر از گاهی قربون صدقه ام بره،زیباییم به چشمش بیاد.حتی برای یک بار هم که شده با عشق نگاهم کنه.وقتی میریم بیرون دستمو بگیره.هر از گاهی نوازشم کنه.

با این که قدم بلنده،اندامم خیلی خیلی متناسب و ورزشکاریه،و خیلی از قیافه م خوشم میاد و ظاهرمو دوست دارم اما ظاهرا اصلا به چشم همسرم نمیاد که هیچ،مدام هم از قیافه و تیپ و ظاهرم ایراد میگیره.

گاهی به گذشته فکر میکنم و یاد خواستگارهایی می افتم که علاوه بر اینکه خیلی شرایط و اوضاع خوبی از همه لحاظ داشتن،چقدر هم منو میخواستن و دوستم داشتن.پدرم سر چیزای الکی مخالفت میکرد.منم رو حرفش حرف نمیزدم.

چقدر افسوس و حسرت میخورم.به خاطر مطیع بودن بیش از حدم و حرف شنوی زیادم از پدرم تو کل زندگیم.

حسرت میخورم برای زندگی عاشقانه ای که همیشه دلم میخواست و الان ندارمش.

زندگیم یه جوریه که از بیرون مردمو کشته،از تو خودمو‌.


در ۹۹٪مواقعی که با همسرم وارد دعوا و مشاجره و بگو مگو میشم،نهایتا چیزی که میاد تو ذهنم اینه که ارزششو داشت؟ارزش داشت سر فلان چیز بی مورد با همسرم دعوا کنم و آرامش زندگیمو بهم بزنم؟همیشه هم جوابم اینه که نه ارزششو نداشت.

مشکل من اینه که تحمل بی نظمی و گیج بازی و حواس پرتی برام سخته و دیدن اینها از همسرم باعث میشه از کوره در برم و اون هم بهش برمیخوره شدیدا.

 

آخ چقد این تپش قلب اذیتم میکنه.


پدربزرگ مادریم آدم خشن و جدی و عصبی و نامهربونی بود.هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم.از اون آدمهایی بود که نه به درد خودش میخورد نه به درد زن و بچه هاش.به شدت هم غریبه پرست بود.یعنی هر کسی غیر از خانواده اش براش در اولویت بود.خدابیامرز خیلی هم زن ستیز بود.

پارسال که فوت شد،اصلا ناراحت نشدم.خوشحال نشدم،ولی ناراحت و متأثر هم نشم.هیچ وقت هم فکر نمیکردم مادرم از مرگ پدرش انقدر غمگین بشه و با گذشت نزدیک به یکسال هنوز هم گاهی خودشو به خاطر یه چیزای مسخره ای سرزنش میکنه.مثلا هر چند وقت یکبار میگه:هنوزم که هنوزه پشیمونم و غصه میخورم که فلان موقع چرا فلان کارو برای بابام نکردم،یا اون موقع که بابام مریض بود چرا بهمان کارو نکردم.باید این کارو میکردم،اون کارو میکردم.

جالب اینجاست که مادرم هیییییچ گونه کوتاهی و سهل انگاری در حق پدربزرگم نکرد و همیشه هم خیلی بیشتر از خواهر و برادرهاش حواسش به پدر و مادرش بود.مدام بهشون سر میزد،دکتر و بیمارستان میبردشون.هرکاری که لازم بود براشون انجام میداد.اما باز با این حال همیشه یه میل به خودآزاری و خود سرزنشی تو وجود مادرم هست و مدام برای چیزای خیلی کم ارزشی خودشو سرزنش میکنه(در رابطه با بیماری و فوت پدرش)

خیلی دلم میخواد یه بار که مادرم این حرف رو میزنه بهش بگم چیزای مهمتری هم برای حسرت و پشیمونی هست.مثلا این که دخترتو به زور شوهر دادی.این که نذاشتید تنها دخترتون با فرد مورد علاقه اش ازدواج کنه(به یه دلیل مسخره)و با زور و اصرار شوهرش دادید،اونم به کسی که دخترت هیچ علاقه ای بهش نداشت و فقط مورد تأیید خودتون بود.آره مامان جان،چیزای بهتری هم برای حسرت و پشیمونی و افسوس خوردن وجود داره،من اونها رو بهت پیشنهاد میکنم.تازه این فقط یکیش بود.

بعد قسمت خنده دار و البته دردناک ماجرا این بود که اوایل زندگی مدام از بعضی رفتارهای همسرم،پیش من گله و ابراز ناراحتی میکرد و زندگیمو آشوب میکرد.یه بار باهاش دعوام شد و بهش گفتم این آشیه که خودتون برام پختید.یه جوری از من گله میکنی انگار من به زور و با خواست خودم با کسی که باب میل شما نیست ازدواج کردم.این همون آدم مورد تأیید و پسند خودتونه که اونهمه در موردش به به و چه چه میکردید.دیگهه حق ندارید پیش من در موردش بدگویی کنید و ازش ایراد بگیرید.من چیکار کنم آخه؟؟؟

ادامه دارد.


در ادامه پست قبل میخوام به مواردی اشاره کنم که کمتر تو وبلاگم در موردش نوشتم و راستش خیلی از پستهام یه جورایی غر زدن در مورد زندگی مشترک و همسرم بوده و اگه کسی ندونه فکر میکنه چه زندگی سخت و غیرقابل تحملی دارم.پس دلم میخواد این پست رو بنویسم تا به خودم یادآوری کنم که تلخی و شیرینی،سختی و آسونی با هم عجین هستن و اینکه گاهی واقعا احساس خوشبختی میکنم.

اگه بخوام منصف باشم باید بگم همسرم آدم خیلی سالمیه از خیلی جهات.

به هیچ عنوان اهل سیگار و قلیون و مشروب و این جور چیزا نیست.چشم پاکه و آدم چشم چرونی نیست.خیالت از بابتش خیلی راحته و میدونی که آدم زندگیه و هیچ وقت ازش خیانت نمیبینی.به زندگیش پایبنده.

تحصیلات بالا و خوبی در یه رشته و دانشگاه خیلی خوب داره.شغل خیلی خوبی هم داره.آدم آینده نگریه و از روزی که رفته سرکار به فکر خرید خونه بوده و براش برنامه ریزی کرده و نتیجه اش هم این بوده که پارسال خونه ی مورد علاقه ام که خیلی قشنگه و اونقدر دلم میخواست مال ما بشه رو خرید اونم با پول و زحمت خودش،نه مثلا با پول خانواده اش.

مشکل اقتصادی نداریم خدا رو شکر(هر چند این روزا همه مون خیلی تحت فشاریم)

خیلی اهل فیلم دیدن و کتاب خوندنه.بعد از هر فیلمی هم که میبینیم در موردش حرف میزنیم و تحلیلش میکنیم.

خیلی به درس خوندن تشویقم میکنه،به زبان خوندن،به کار کردن.

به اینکه سعی کنم به آرزوهام برسم و نذارم ازدواج باعث بشه اهداف و آرزوهامو کنار بذارم یا فکر کنم دستیابی بهشون سخته.میگه رویاهایی که قبل از ازدواج برای کار و ادامه تحصیل داشتی رو دنبال کن و ادامه بده.کاری کن که چند سال دیگه حسرت این روزا رو نخوری و نگی ای کاش بیشتر تلاش میکردم.یا مثلا میگه اگه دلت میخواد کار کنی،براش زحمت بکش و تلاش کن.من به پول تو هیچ احتیاجی ندارم و اگرم شاغل بودن برام مهم بود با یه زن شاغل ازدواج میکردم.ولی دلم میخواد طعم استقلال و رو پای خودت بودن رو تجربه کنی ولو برای یه مدت کوتاه.این همه درس نخوندی که آخرش زندگیت محدود بشه به تو خونه موندن و ظرف شستن و آشپزی کردن.هرچند که اونم ارزشمنده از نظر من،ولی فکر نمیکنم چیزی باشه که تو رو راضی کنه.

و خب راستش خیلی خوشحالم که شوهرم همچین تفکراتی داره.و هر وقت که با دوستام بخوام برم بیرون میگه برو بهت خوش بگذره.حتی گاهی میگه تو زیاد تو خونه می مونی و این برای روحیه ات خیلی بده.چرا با دوستات قرار نمیذاری ببینیشون؟یا مثلا برو کلاس زبان،برو ورزش.

آدمیه که وقتی میبینه من دارم درس میخونم تلویزیونو خاموش میکنه که من اذیت نشم.

میخواستم به خودم یادآوری کنم اگه گاهی از بعضی رفتارهاش خیلی شاکی و ناراحت میشم،عوضش خیلی چیزای مثبت و خوبی هم در موردش وجود داره که نباید نادیده بگرم و در واقع باید شکرگزار و قدردان زندگی آروم و بی مشکلم باشم.

یه سری از مشکلات و ناراحتی هایی ها که دارم ریشه در گذشته دارن که خیلی اذیتم میکنن و منم نمیدونم چیکار میتونم براشون بکنم و چطور به خودم کمک کنم.در واقع اگه بخوام خلاصه بگم باید اعتراف کنم که گذشته ولم نمیکنه.


پدربزرگ مادریم آدم خشن و جدی و عصبی و نامهربونی بود.هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم.از اون آدمهایی بود که نه به درد خودش میخورد نه به درد زن و بچه هاش.به شدت هم غریبه پرست بود.یعنی هر کسی غیر از خانواده اش براش در اولویت بود.خدابیامرز خیلی هم زن ستیز بود.

پارسال که فوت شد،اصلا ناراحت نشدم.خوشحال نشدم،ولی ناراحت و متأثر هم نشدم.هیچ وقت هم فکر نمیکردم مادرم از مرگ پدرش انقدر غمگین بشه و با گذشت نزدیک به یکسال هنوز هم گاهی خودشو به خاطر یه چیزای مسخره ای سرزنش میکنه.مثلا هر چند وقت یکبار میگه:هنوزم که هنوزه پشیمونم و غصه میخورم که فلان موقع چرا فلان کارو برای بابام نکردم،یا اون موقع که بابام مریض بود چرا بهمان کارو نکردم.باید این کارو میکردم،اون کارو میکردم.

جالب اینجاست که مادرم هیییییچ گونه کوتاهی و سهل انگاری در حق پدربزرگم نکرد و همیشه هم خیلی بیشتر از خواهر و برادرهاش حواسش به پدر و مادرش بود.مدام بهشون سر میزد،دکتر و بیمارستان میبردشون.هرکاری که لازم بود براشون انجام میداد.اما باز با این حال همیشه یه میل به خودآزاری و خود سرزنشی تو وجود مادرم هست و مدام برای چیزای خیلی کم ارزشی خودشو سرزنش میکنه(در رابطه با بیماری و فوت پدرش)

خیلی دلم میخواد یه بار که مادرم این حرف رو میزنه بهش بگم چیزای مهمتری هم برای حسرت و پشیمونی هست.مثلا این که دخترتو به زور شوهر دادی.این که نذاشتید تنها دخترتون با فرد مورد علاقه اش ازدواج کنه(به یه دلیل مسخره)و با زور و اصرار شوهرش دادید،اونم به کسی که دخترت هیچ علاقه ای بهش نداشت و فقط مورد تأیید خودتون بود.آره مامان جان،چیزای بهتری هم برای حسرت و پشیمونی و افسوس خوردن وجود داره،من اونها رو بهت پیشنهاد میکنم.تازه این فقط یکیش بود.

بعد قسمت خنده دار و البته دردناک ماجرا این بود که اوایل زندگی مدام از بعضی رفتارهای همسرم،پیش من گله و ابراز ناراحتی میکرد و زندگیمو آشوب میکرد.یه بار باهاش دعوام شد و بهش گفتم این آشیه که خودتون برام پختید.یه جوری از من گله میکنی انگار من به زور و با خواست خودم با کسی که باب میل شما نیست ازدواج کردم.این همون آدم مورد تأیید و پسند خودتونه که اونهمه در موردش به به و چه چه میکردید.دیگهه حق ندارید پیش من در موردش بدگویی کنید و ازش ایراد بگیرید.من چیکار کنم آخه؟؟؟

ادامه دارد.


آقا من کلا عادت ندارم با دهن پر حرف بزنم.حتی وقتی تو خونه هم فقط خودم و همسرم هستیم با دهن پر حرف نمیزنم.

چند شب پیش خونه پدرم بودیم و یکی از دوستهای پدرم هم با خانمش اونجا بودن.خیلی باهاشون صمیمی و راحت هستیم.آدمهای خیلی جالب و روشن فکری هستن.به شدددددت هم مبادی آداب.

موقع شام خوردن پدر و مادرم داشتن یه خاطره خنده دار تعریف میکردن منم یه لحظه جوگیر شدم اومدم با هیجان ادامه ماجرا رو تعریف کنم براشون که چشمتون روز بد نبینه.دو تا چیز گردالی کوچولو از دهنم پرت شدن بیرون.انقدرررررررررررر خجالتی کشیدم که نگو.هنوزم که یادش میافتم از خجالت قرمز میشم.درسته باهاشون راحتیم و خیلی خیلی هم منو دوست دارن ولی چون همیشه خیلی مودب و باکلاس برخورد میکنن خیلی خجالتی کشیدم.

نمیدونم چرا یه مدته یاد یه چیزایی در گذشته میافتم و بابتشون احساس شرمساری و خجالت میکنم.خیلی زجر آوره واقعا.

لطفا بیاید دلداریم بدید.هم اکنون به دلداریتون به شدت نیازمندم.

پ.ن یک:الان یه دور چیزی که نوشتم رو خوندم.چقدر از کلمه خیلی»استفاده کردم.باید سعی کنم خیلی از خیلی استفاده نکنمlaugh​​​​

پ.ن دو:آیبک و الهام عزیز منتظر دلداری های گرمتون در این خصوص هستم.

پ.ن سه:امشب شب پ.ن نوشتن بود.چه خبرمه؟چه خبررهههه؟؟


پسر یکی از فامیلهامون یکی دو هفته دیگه عروسیشه و دیشب مادر پسره باهام تماس گرفت که واسه مراسم بازدید جهیزیه عروسش دعوتم کنه.منم گفتم ممنون که باهام تماس گرفتید.زحمت کشیدید ولی راستش من مراسم جهیزیه هیچکس نرفتم و از این به بعد هم نمیرم.کلا اینجور مراسم ها نمیرم.

بعد از دیشب هی نگران اینم که ناراحت نشده باشن،حرف و حدیث درنیارن(اخه خیلی حساسن)

ولی الان با خودم فکر میکنم میگم وقتی من معتقدم یه کاری غلطه و نباید انجامش داد باید پای اعتقادم و عواقبش هم بایستم و اهمیت ندم که چی پیش میاد.نه که به خاطر اینکه کسی ناراحت نشه من هم خودمو قاطی این جریانهای مسخره کنم.

خدایی خیلی کار مسخره و احمقانه ایه.آخه به مردم چه ربطی داره دو نفر جوون اول زندگیشون چی دارن و چی ندارن.همین رسم های غلطه که انقد به سرک کشیدن و فضولی کردن تو زندگی دیگران دامن میزنه.

همیشه با خودم فکر میکردم ما جوون ترها باید کاری کنیم که این رسم های غلط از بین برن.ولی با دیدن عکسهای تو اینستا که احتمالا همه تون دیدید،دیگه هیچ امیدی ندارم.تنها کاری که میتونم بکنم شرکت نکردن تو مراسمهای مسخره ای مثل بازدید از جهیزیه و سیسمونیه و اینجوری لااقل به شخصیت خودم احترام بذارم.

یه چیز خیلی مسخره تری هم در مورد این مراسمها بگم،یه بار تعریف میکردن که رفتن مراسم جهیزیه یکی از فامیلهامون.بعد یکی از خواهر های عروس یه لیست بلند بالایی آورده و دونه به دونه با صدای بلند میخونده:ست چند تکه قابلمه مارک فلان،سرویس قاشق و چنگال مارک بهمان.

بعد هر کدوم از اینها رو هم که میخوندن حضار باید کف میزدن.

آه خدای من.آدم واقعا باورش نمیشه تو قرن بیست و یکه.

پ.ن یک:یه چیز دیگه ای هم الان یادم افتاد.یه خانمی از آشناهامون،میگفت ما تو خونواده مون از این رسم ها نداریم ولی وقتی ازدواج کردم فامیل های شوهرم گفتن میایم جهیزیه تو ببینم.میگفت اومدن در تک تک کابینت ها،یخچال،کمد لباس ها و حتی چمدونم رو باز کردن و مو به مو همه چیزو بررسی کردن.

پ.ن دو:امروز دو سه نفر از فامیلهای رو بعد از اون مراسم کذایی،یه جایی دیدم.و اولین سوالشون هم این بود که چرااااا نیومدیییی؟؟؟منم گفتم کلا با این جور مراسمها مخالفم و هیچوقت نمیرم.جوابشون این بود بابا خوش میگذره.مهمونیه دیگه.ما هم که کاری نمیکنیم.میریم نگاه میکنیم فقط.

(من خیره به دوربین)


مدتیه که حس میکنم تو یه قفس بزرگ گیر کردیم و مفر و راه نجاتی نداریم.قفسی که روز به روز اوضاعش داره وخیم تر و پیچیده تر و زندگی کردن در اون سخت تر میشه.برای من غم انگیزترین چیز اینه که میدونم تا آخر عمر تو همین قفس خواهم بود و راهی به بیرون ندارم.

این کامنتی بود که امروز برای یه دوست تو وبلاگش نوشتم و در حین نوشتنش بی اختیار زدم زیر گریه.

من که یک زمان پر بودم از امید و انگیزه،کلی ایده و فکر و برنامه ریزی برای آینده.حالا مدت هاست که احساس اسارت میکنم.

به جایی رسیدیم که برنامه ریزی واسه روز بعدت هم کار پوچ و بیهوده ایه،چه برسه به اینکه واسه سال آینده بخوای برنامه ریزی کنی.هیچ امیدی هم به بهبود اوضاع این قفس ندارم.

خدایا تا کی میخوای نگاه کنی؟داریم تاوان چی رو پس میدیم؟کاری از دست کسی برنمیاد.امیدمون فقط به خودته.میشه یه نیم نگاهی بهمون داشته باشی؟


پدربزرگ مادریم آدم خشن و جدی و عصبی و نامهربونی بود.هیچوقت نتونستم دوستش داشته باشم.از اون آدمهایی بود که نه به درد خودش میخورد نه به درد زن و بچه هاش.به شدت هم غریبه پرست بود.یعنی هر کسی غیر از خانواده اش براش در اولویت بود.خدابیامرز خیلی هم زن ستیز بود.

وقتی که فوت شد،اصلا ناراحت نشدم.خوشحال نشدم،ولی ناراحت و متأثر هم نشدم.هیچ وقت هم فکر نمیکردم مادرم از مرگ پدرش انقدر غمگین بشه و با گذشت نزدیک به یکسال هنوز هم گاهی خودشو به خاطر یه چیزای مسخره ای سرزنش میکنه.مثلا هر چند وقت یکبار میگه:هنوزم که هنوزه پشیمونم و غصه میخورم که فلان موقع چرا فلان کارو برای بابام نکردم،یا اون موقع که بابام مریض بود چرا بهمان کارو نکردم.باید این کارو میکردم،اون کارو میکردم.

جالب اینجاست که مادرم هیییییچ گونه کوتاهی و سهل انگاری در حق پدربزرگم نکرد و همیشه هم خیلی بیشتر از خواهر و برادرهاش حواسش به پدر و مادرش بود.مدام بهشون سر میزد،دکتر و بیمارستان میبردشون.هرکاری که لازم بود براشون انجام میداد.اما باز با این حال همیشه یه میل به خودآزاری و خود سرزنشی تو وجود مادرم هست و مدام برای چیزای خیلی کم ارزشی خودشو سرزنش میکنه(در رابطه با بیماری و فوت پدرش)

خیلی دلم میخواد یه بار که مادرم این حرف رو میزنه بهش بگم چیزای مهمتری هم برای حسرت و پشیمونی هست.مثلا این که دخترتو به زور شوهر دادی.این که نذاشتید تنها دخترتون با فرد مورد علاقه اش ازدواج کنه(به یه دلیل مسخره)و با زور و اصرار شوهرش دادید،اونم به کسی که دخترت هیچ علاقه ای بهش نداشت و فقط مورد تأیید خودتون بود.آره مامان جان،چیزای بهتری هم برای حسرت و پشیمونی و افسوس خوردن وجود داره،من اونها رو بهت پیشنهاد میکنم.تازه این فقط یکیش بود.

بعد قسمت خنده دار و البته دردناک ماجرا این بود که اوایل زندگی مدام از بعضی رفتارهای همسرم،پیش من گله و ابراز ناراحتی میکرد و زندگیمو آشوب میکرد.یه بار باهاش دعوام شد و بهش گفتم این آشیه که خودتون برام پختید.یه جوری از من گله میکنی انگار من به زور و با خواست خودم با کسی که باب میل شما نیست ازدواج کردم.این همون آدم مورد تأیید و پسند خودتونه که اونهمه در موردش به به و چه چه میکردید.دیگهه حق ندارید پیش من در موردش بدگویی کنید و ازش ایراد بگیرید.من چیکار کنم آخه؟؟؟

ادامه دارد.


از ته قلبم دعا میکنم و امیدوارم که فردا این معضل قطعی اینترنت حل شده باشه.نه به خاطر خودم،راستش برای من چندان مشکلی ایجاد نکرده و مساله ای جدی نیست.بلکه به خاطر آدمهای سخت کوش و تلاشگری مثل آی دا و هزاران نفر دیگه مثل اون که نیاز مبرم و شدیدی به اینترنت دارن و این قطعی اینترنت داره زحماتشون رو به باد میده.


به اوضاع نکبت بار مملکتم که فکر میکنم قلبم درد میگیره(واقعا درد میگیره)

به آدمهای وقیح و احمقی که این زندگی رو برامون رقم زدن.اصلا بین وقاحت و حماقتشون رابطه مستقیمی هست.سر گرون کردن بنزین مردم ریختن تو خیابونها که بگن وقتی قیمت بنزین رو سه برابر میکنید،قیمت همه چیز سه برابر میشه و ما مردم بدبخت رو بدبخت تر و فقیرتر میکنید.ریختن تو خیابونها،نه از سر بیکاری(کما اینکه بعضی ها اینطور فکر میکردن)نه از سر اینکه خوشی زده بود زیر دلشون،بلکه فقط به این خاطر که میخواستن صداشون به گوش یه مسئول بی مسئولیتی برسه.

اونوقت یکی از همین وقیح های احمق اومده گفته با گران شدن بنزین،نرخ کرایه ها و حمل و نقل بیست درصد افزایش پیدا کرده که نباید افزایش پیدا میکرد.

خب ابله،مردم بدبختی هم که زیر رگبار گلوله گرفتیدشون همه حرفشون همین بود که با گرون شدن بنزین همه چیز گرون میشه.انگار اگه اینا بیان بگن گرون شدن بنزین،باعث گرون شدن چیزی نمیشه،همین اتفاق میافته.

مردمو تبدیل کردن به گداهایی که باید ماهانه چشم انتظار چس مثقال پول یارانه ناقابل باشن.

حالم بده.عصبانی ام.کی قراره تموم بشه این وضعیت؟خدایا نمیخوای یه کاری بکنی؟؟؟؟


یلدای امسال،غم انگیزترین یلدای طول عمرم بود.

به مادرها و پدرهای داغدیده ای که بچه های بی گناهشون رو برای همیشه از دست دادن فکر میکردم و قلبم مچاله میشد و اشک از چشمام سرازیر.

یلدای امسال نتونستم خوشحال باشم.دلم خوش نبود.دلم گرفته بود،خیلی زیاد.


چند روز پیش که یه جایی بودم با یه خانم محترم و مهربون آشنا شدم که اهل شهر ما نبود.گفت چقدر مردم اینجا شاد و سر حالن.چقد لباسهای رنگی رنگی و شاد و قشنگ میپوشید.ما زنجانی ها اصلا اینطوری نیستیم.بیشتر لباسهای مشکی و تیره و چادر میپوشیم.مردممون هم خیلی غمگینن.یه سری چیزای دیگه هم گفت که من اصلا نفهمیدم.همون اسم زنجان کافی بود تا پرتم کنه به چند سال پیش و یادآوری خاطرات گذشته و کسی که خیلی دوستش داشتم.به زور خودمو کنترل کردم که بغض نکنم و اشک تو چشمام جمع نشه.دلم میخواست اون خانمو بغل کنم.

تا حالا انقدر تو عمرم دلتنگ کسی نبودم.

پارسال همین حدودا بود که به صورت اتفاقی فهمیدم نامزد کرده.یکی از دوستهای مشترکمون(البته بیشتر دوست من بود)که البته از چیزایی که بینمون بود خیلی خبر نداشت یه روز تو تلگرام گفت راستی فلانی رو یادته؟بعدشم یه عکس برام فرستاد و گفت زن گرفته.وای دیدن عکس همان و خراب شدن دنیا رو سرم همان.

تو عکس داشت لبخند میزد و حلقه دست نامزدش مینداخت.چه بر من گذشت رو فقط خدا میدونه.یک هفته داغون بودم کاملا.میدونستم بالاخره دیر یا زود اون هم ازدواج میکنه ولی اصلا دلم نمیخواست خبرشو بشنوم یا عکسشو ببینم.پیج اینستاگرامشو نگاه کردم دیدم تو بیو نوشته engagedو از این حرفها.

یاد خودم افتادم که بعد از عقدم نه عکسی نه نوشته ای نه هیچی تو هیچ پیج و فضای مجازی نذاشتم فقط و فقط به این خاطر که دلم نمیخواست اون ببینه و ناراحت بشه.چون میدونستم هر از گاهی پیجمو با اینکه پرایوت بود میبینه.هر چند از چند ماه قبل از عقدم به هیچ عنوان حتی یک کلمه باهاش حرف نزده بودم.ولی اون گاهی برام با ایمیل یه شعری چیزی میفرستاد.لابد از فشار دلتنگی.آخرین چیزی که برام فرستاد یک بیت شعر از سعدی تو دایرکت اینستاگرام بود.دو سه هفته قبل از عروسیم.

یه بار دیگه با دقت عکس رو نگاه کردم.حسرت خوردم که من میتونستم جای اون دختر باشم.دختری که اصلا هم قشنگ نبود.نه قشنگ بود نه مثل من قد بلند بود.(این اولین بار بود که یه دختر از نظرم قشنگ نبود)بعدش عکسو حذف کردم.

دلم سوخت.برای خودم،برای عشقم،برای کسی که خیلی دوستم داشت و منو میخواست.دلم برای عشقمون سوخت که سرانجامش نرسیدن بود.

لعنت به این روزگار.


آزمایش خون دادم و از دیشب که جوابشو گرفتم غمگینم.

اینجانب با ۲۵سال سن و ورزش مداوم قند خونم ۸۷ بود!!!

البته دلیلشم هله هوله هاییه که این چند ماه بی رویه خوردم.دیگه لب نمیزنم به هیچکدوم.

حالا اینا همه به کنار.با TSH چه کنم که عدد ۱۰.۸۲رو نشون میده(تیرویید که میگن نرمالش بین ۰.۴تا ۴ هست) فکر کنم تیروییدم به شدت کم کاره.

میگم چرا یه مدت ریزش مو دارم و پوست دستم معمولا خیلی خشک میشه.شاید دلیلش همین کم کاری تیرویید باشه.خیلی هم زود خسته و بی حال میشم.

 

البته هنوز جواب آزمایشمو پیش پزشک نبردم و اینا استنباط خودم بودم.


قیافه خندان پونه گرجی که تازه چند روز پیش عقد کرده مدام جلو چش و اون خنده قشنگش تو عکس رو نمیتونم فراموش کنم.همش به این فکر میکنم که چند روز پیش چقدر خوشحال بودن و احتمالا احساس میکردن خوشبخت ترین آدم های روی زمین هستند.

چقدر دیروز از شنیدن این خبر حالم بد شد.

دیشب با اینکه خیلی خسته بودم و خوابم می اومد اما نمیتونستم بخوابم.کلی با همسرم در موردش حرف زدیم و اینکه چقدر فاصله مون تا مرگ کمه و چقدر مفت و راحت همه چیز تموم میشه و بیشتر دلمون گرفت.یکی از کشته شده ها همکلاسش بود.خودش و همسرش هر دوتاشون تو کانادا استاد دانشگاه بودن.

اینکه خیلی از مسافرهای اون هواپیما جوان،تحصیلکرده،نخبه و موفق بودن دردناک بودن قضیه رو ده برابر میکنه.امیدوارم روحشون شاد باشه و خدا به خانواده هاشون صبر بده.این یک هفته چقدر سخت و تلخ بود.چقدر در نگرانی و ناراحتی گذشت.

 

 

یکی دو هفته پیش رفتم یه پالتو خیلی قشنگ و یه جفت پوتین خریدم اما از یه پالتو و پوتین دیگه هم خیلی خیلی خوشم اومد و با دو دلی زیادی مجبور به انتخاب شدم.بعد به شوخی هی به همسرم میگفتم بیا اون دو تای دیگه رو هم بخریم و همسرمم میگفت نه دیگه پر رو نشو،حالا سال بعد هم باز میخری.

امروز صبح همین که چشم باز کردیم اولین چیزی که گفت این بود که بیا امروز  بریم اون پالتو و پوتین رو بخریم.میترسم یه روز دیگه نباشی و من همش تا آخر عمر غصه میخورم که دلش فلان چیزو میخواست و براش نخریدم و از غصه دق میکنم.

من

پالتو و پوتین

نمیدونستم انقدر لطیف و دل نازکه.

 


خدا صبر بده به خانواده هاتون،یه صبر عظیم که بتونن با این غم و مصیبت بزرگ کنار بیان و دیوونه نشن.

اون دو تا دانشجوی صنعتی شریف که سه روز پیش عقدشون بوده،

اون دانشجوی دکترا با بچه و همسر باردارش،

اون دانشجوی بریتیش کلمبیا،

اون زن،اون مرد،اون بچه.

چقدر ناراحت و غمگینم امروز،فقط خدا میدونه.


اصلا میفهمید تو هواپیما نشسته باشی و از همه جا بی خبر،یهو هزار تا سوراخ تو بدنت ایجاد بشه و بدنت سوراخ سوراخ بشه و یک دقیقه تو اون وضعیت باشی،یک دقیقه زجر بکشی و بعد بمیری،یک دقیقه بدن آبکش شده بچه ات رو ببینی و نتونی کاری بکنی،یعنی چی؟میفهمید چه جهنمیه؟؟

ای کاش وقتی میاید تو تلویزیون و با بی شرمی دهن گشادتونو باز میکنید و حرف مفت میزنید یه لحظه این تصویر از مغز پوکتون میگذشت،قطعا کمتر یاوه و اراجیف میگفتید.

یه خانمی دیروز خیلی با خونسردی گفت حالا یه اشتباهی شده ۱۷۰ نفر این وسط کشته شدن،اشتباه بوده دیگه.

خواستم بهش بگم اگه دختر شما با سهمیه رفته دانشگاه و داره با هزار زور و بدبختی پزشکی میخونه،بیشتر آدم هایی که تو اون هواپیما بودن سرمایه های انسانی خیلی ارزشمندی بودن که با زحمت و تلاش خودشون به جاهای خیلی خوبی رسیده بودن یا داشتن میرسیدن.

خواستم بهش بگم فقط یه لحظه و نه بیشتر،فکر کن بچه خودت هم تو اون هواپیما بوده باز هم با این بی تفاوتی و سردی چنین حرفی رو میزدی؟

ولی عوض همه این حرف ها سکوت کردم و فکر کردم من چی دارم که به این چنین آدم احمقی بگم؟؟؟

ای کاش فارغ از هر دیدگاه ی که دارید،کمی دردناک بودن قضیه رو ببینید،کاش بعضی ها کمی دلشون نرم تر بود.


ایران مسئولیت منهدم کردن هواپیمای اکراینی را بر عهده گرفت.

 

 

اون دوستانی که فکر میکردن مردم هیچی حالیشون نیست و همش چرت و پرت میگن و توهم زدن و اصلا چطور ممکنه ایران یه هواپیمای مسافربری رو مهندم کرده باشه،دلم میخواد الان قیافه شونو ببینم.

 

از رستم پیروز همین بس که بپرسند

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

 


من معمولا موقع صبحانه خوردن تنها هستم و از اینکه در سکوت صبحانه بخورم اصلا خوشم نمیاد و دلم میگیره.زمانی که تازه ازدواج کرده بودم صبح ساعت ۷بیدار میشدم و همراه با آماده کردن و خوردن صبحانه،برنامه حالا خورشید رو نگاه میکردم.اون اوایل برنامه شون جالب بود،حداقل برای من که نمیخواستم تو سکوت صبحانه بخورم خوب بود.ولی بعدا مخصوصا سری آخر برنامه شون افتضاح شد و نگاه نکردم.در حال حاضر هم از هیییییچ کدوم از برنامه های صبحگاهی صدا و سیما خوشم نمیاد به دلایل زیاد.

یه مدت هم هر روز یک یا دو اپیزود از سریال بیگ بنگ رو میدیدم.ولی دیگه اون رو هم چند دور نگاه کردم و برام تکراری شده.یه مدت داستان صوتی گوش میدادم(جودی ابوت) که خیلی برام لذت بخش بود و از تموم شدنش خیلی غصه ام گرفت.

 الان چند وقته که پادکست های بی پلاس رو گوش میدم که اونها هم برام خیلی جالبن و از شنیدنشون هم لذت میبرم هم یه چیزی هم به اطلاعاتم‌‌ اضافه میشه.مخصوصا اون پادکست هایی که موضوعشون تاریخیه رو خیلی دوست دارم.

شنبه ها هم قسمت جدید برنامه چند شنبه با سینا رو تو یوتیوب نگاه میکنم،البته نصفشو میبینم چون برنامه اش طولانیه و من هم باید برم سر درس و مشقم.یا یه مدت مصاحبه های مکس امینی با ایرانی های موفق خارج از کشور رو میدیدم و خیلی بهم انگیزه میداد.

حالا هدفم از این پست این نبود که برنامه صبحانه خوردنم رو براتون توضیح بدم،هدفم این بود که بپرسم شما تو این تایم چه کاری انجام میدید؟کسی هست که مثل من دلش بخواد یه برنامه جالب در حد بیست یا سی دقیقه ببینه یا بشنوه؟تو یوتیوب یا پادکست به درد بخور چیزی سراغ دارید؟

کلا اگه کسی چیزی به ذهنش میرسه ممنون میشم به منم معرفی کنه چون یه مدته خیلی در این زمینه احساس خلا میکنم.اگرم چیزی به ذهنتون نمیرسه بازم دلم میخواد در مورد صبحانه خوردنتون برام بنویسید.اصلا چی میخورید؟چیکار میکنید؟دوست دارید تنهایی صبحانه بخورید یا خوشتون نمیاد؟


خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

 

 

 

یازده روز میشه که تو خونه ام و غیر از سوپر مارکت و سبزی فروشی محل،جایی نرفتم و رسما دارم قاطی میکنم.این کرونا چی بود دیگه تو این شرایط؟

دلمون به یه اسفند ماه خوش بود که اونم به فنا رفت.همیشه عاشق اسفند ماه بودم.حال و هواشو خیلی دوست داشتم.حس خوبی داشتم تو اسفند ماه.

بعدها دلیل دیگه ای هم برای دوست داشتن اسفند پیدا کردم.تولد محبوب دلم سوم اسفند بود.

باری به هر جهت،انگار این همه بلایی که تو ۹۸ لعنتی سر این ملت اومد کافی نبود و کرونا هم بهش اضافه شد تا کلکسیونمون تکمیل بشه و سال رو اینجوری باشکوه به پایان ببریم.

سال ۹۸،سال داغدار شدن پدرها و مادرهای خیلی زیادی بود.سال خون بود.

خدایا میشه تو سال ۹۹یه کم روی خوشی و آسایش بهمون نشون بدی؟باور کن یادمون رفته.هر روز و هر روز خبر بد شنیدن تا کی آخه؟

 

 

دارم یه لیست از کتابهایی که تو سال ۹۹میخوام بخونم تهیه میکنم.میشه شما دوستهای خوبم لطف کنید و اسم کتابهایی که خوندید و خوشتون اومده رو برام بنویسید؟هر چی که بوده،هر چی که از نظرتون قشنگ و تأثیرگذار بوده رو برام بنویسید.در موردشون سرچ میکنم و اگه با سلیقه ام همخوانی داشت حتما میذارمش توی لیستم.ممنون میشم ازتون.

 

 

 

 


نمیدونم اثرات قرنطینه س یا چی،ولی چند روزه رو دور بهونه گرفتن و نق زدنم.اعصابم خرده و هی دلم میخواد به یه چیزی گیر بدم.فکر میکنم اینکه همسر چند روزه سر کار نمیره و داره دور کاری میکنه خیلی رو اعصابمه.در وضعیت عادی و نرمال،اگر بیست و چهار ساعت رو به سه قسمت تقسیم کنی،یک قسمتش سر کاره،یک قسمتش خوابه،اون یک قسمت باقی مانده هم تو فضای مجازی.اون وسط مسطا اگه حالشو داشته باشه یکی دو جلسه در هفته یه ورزشی هم میره اونم با هزار اصرار و خواهش و تمنای من.

حالا به خاطر وضعیت فعلی کشور و این ویروس کرونا،این تقسیم بندی هم تغییر کرده،به این شکل که نصف مدت خوابه،باقی هم تو فضای مجازی.هر از گاهی یه فیلمی هم میبینیم.

انصافا شما جای من باشید حرص نمیخورید؟اعصابتون خرد نمیشه؟اگه کسی نظری داره لطفا بیاد به منم بگه،شاید من توقعاتم غیر منطقیه.

میگم چرا نمیشینی دو صفحه کتاب بخونی؟میگه من یه زمانی به اندازه موهای سر تو کتاب خوندم.این فضای مجازی نمیذاره آدم کتاب بخونه و تأثیرات فضای مجازیه و .

چرا یه کاری برای پیشرفت شخصیت انجام نمیدی؟میگه خودت چه پیشرفتی تو زندگیت داشتی که از من توقع پیشرفت داری؟سه ساله داری فلان آزمونو شرکت میکنی قبول نمیشی و هزار تا حرف مفت دیگه.

اینا رو اینجا نوشتم که یادم بمونه از آدم احمقی که توهم دانایی داره،آدمی که حاضر نیست روزی دو صفحه کتاب بخونه،آدمی که هیچ تلاشی برای پیشرفت شخصی و پیشرفت رابطه اش نمیکنه،بچه دار نشم.

سال پیش قرار گذاشتیم تو این یکی دو سال بشینیم حسابی در زمینه کودک و تربیت فرزند و این جور مسایل کتاب بخونیم.نتیجه اش چی شد؟رفتیم دو جلد کتاب خیلی خوب خریدیم.ولی اون فقط نشست نصف یکی از کتابها رو خوند.

من عمرا بخوام از چنین آدمی بچه دار بشم.بچه بیاریم اونوقت آقا طبق معمول بره سر کار و بیاد خونه تا آخر شب تو این فضای مجازی کوفتی باشه و من و بچه هم پشمش نباشیم و تو هیچ چیزی مشارکت نکنه.

نمیدونم شاید من خیلی کمالگرا هستم،ولی به نظرم آدمی که به پیشرفت شخصی خودش اهمیت نده و خودشو دوست نداشته باشه،به شریک زندگیش و باقی آدمهای اطرافش هم اهمیت نمیده.

منظورم از پیشرفت شخصی چیه؟کارهای کوچک و ساده ای مثل روزی نیم ساعت کتاب خوندن،روزی یه ربع بیست دقیقه ورزش کردن،یاد گرفتن یه چیز جدید در طول روز،یه ذره محبت کردن به اطرافیانت و .

من کلافه میشم اگه زیاد تو فضای مجازی باشم،کلافه میشم اگه آدمهای دور و برم مدام کله شون تو موبایلشون باشه.این چه زندگیه آخه؟؟؟


روزهای اولی که اخبار رسمی ورود کرونا به کشور منتشر شد که فکر کنم حدودای یکم اسفند بود تا چند روز خیلی نگران بودم و استرس داشتم،با اینکه تو تلگرام عضو گروه ها و کانال های زیادی نیستم اما هر چی تلگرام رو باز میکردم پر بود از اخبار نگران کننده و استرس زا در مورد کرونا.مضاف بر اون جناب همسر لطف نموده ما رو از جدیدترین اخبار مطلع میکردن.خلاصه که اون چند روز خیلی پر تنش بود.یه گروه فامیلی بود که لحظه به لحظه در مورد کرونا پست میذاشتن و ول کن قضیه هم نبودن.از اون گروه اومدم بیرون.به همسرمم گفتم جون مادرت انقد لحظه به لحظه بهم خبر بد نده.اون چند روز خیلی حساس و شکننده شده بودم.هر چند روز یه بار سر سفره یا موقع ظرف شستن یهو میزدم زیر گریهlaugh

خلاصه که پیگیر اخبار نمیشم و فقط سعی میکنم همه نکات بهداشتی رو رعایت کنم و هفته ای یکبار تحت اقدامات و تدابیر امنیتی شدید میریم مایحتاج یه هفته مونو میخریم و برمیگردیم و الان یه مقدار حال روحیم بهتره.

اما جدا از این مسایل،خیلی هم از اوضاعی که پیش اومده شاکی نیستم.درسته مرگ و میر زیاد بود،استرس و نگرانی هست ولی یه جورایی انگار عادت کردم به این وضعیت و دارم سعی میکنم ازش استفاده مثبت کنم.

به صورت منظم و مداوم هر روز سر ساعت مشخص زبان میخونم،هر روز یک ساعت کتاب میخونم و روزی یه قسمت از سریال this is us رو میبینم که به نظر من خیلی قشنگه و دوسش دارم.

روزی دو بار هر بار به مدت ده دقیقه مدیتیشن و تمرین آگاهانه نفس کشیدن رو انجام میدم.

از وقت زیادی هم که این روزها دارم برای مرتب و تمیز کردن تدریجی کابینت ها و گوشه و کنار خونه استفاده میکنم.نظم و تمیزی خیلی برام مهمه و یه جورایی بعد از این کار حس آرامش بهم دست میده.

راستش این قرنطینه بهم این فرصت رو داد که یه سری عادت های مثبت رو در خودم و زندگیم شکل بدم و الان نسبتا حس رضایت مندی دارم.فقط اگه بتونم این روزانه بیست دقیقه ورزش رو هم در خودم نهادینه کنم خیلی خوب میشد.

علاوه بر همه این ها،این مدت با یه انسان خیلی عزیز به اسم ایمان ابریشمچی آشنا شدم که تایم کوچ هستن و در حوزه مدیریت زمان فعالیت میکنه.البته منظورم از آشنایی اینه که با کانال تلگرام و پادکست های خوبش آشنا شدم.آشناییم خیلی اتفاقی و تصادفی بود و اولش تو اپلیکیشن ناملیک چند تا از پادکست هاشو شنیدم.اونقدر خوشم اومد که مشتاق شدم و رفتم کانال تلگرامشو پیدا کردم و دیدم کلی پادکست دیگه هم اونجا هست.هر روز یه دونه شو با دقت گوش میدم و مدام این جمله میاد تو ذهنم که وای این دقیقا همون چیزیه که من احتیاج داشتم.چقدر خوبه.

به شدت بهتون توصیه میکنم عضو کانالش بشید و پادکست هایی با عنوان کوله پشتی که البته مال پارسال هست رو از اول گوش بدید.مطمئنم خیلی هاتون خوشتون میاد.در مورد چیزهایی صحبت میکنه که من مشابهش رو نشنیدم یا کم شنیدم.خیلی هم جذاب و گیرا صحبت میکنه.خلاصه که اگه دلتون میخواد زندگی تون غنی تر بشه حتما گوش بدید.

TimeCoachTQ

این پست رو چند روزی بود که میخواستم بنویسم تا این که دوست وبلاگی خوبم،مشتاق الیه عزیز،چالشی رو به راه انداخت با موضوع دوران قرنطینه خود را چگونه میگذرانید؟من رو هم دعوت کرد.من هم دلم میخواد آی دا عزیزم رو به این چالش دعوت.آی دا اصلا مجبور نیستی بنویسی،اگه دلت خواست و حوصله شو داشتی بنویس.


سلام سلااااااام.

حالتون چطوره؟؟حال و احوالتون تو این ایام کرونایی و قرنطینه چطوره؟

 

بچه ها من چند روزیه موقع ظرف شستن یا آشپزی کردن یا موقع صبحانه خوردن اگه تنها باشم تو یوتیوب ویدیوهای مهشید (mahshidtopia) رو میبینم و نمیدونید چقدر لذت میبرم از دیدن ویدیوهاش.چیز خاصی هم نیست ها،از زندگی روزمره اش فیلم میگیره و میذاره یوتیوب ولی به قدری که این آدم شیرین و دوست داشتنی و صاف و صادقه که همین باعث جذابیتش برای من شده.از بین کسانی هم که تو اینستاگرام فالوور زیاد دارن(بهشون میگن اینفلونسر؟؟دقیق نمیدونم) تنها کسیه که چند ساله فالوورش هستم و دلمو نزده و آنفالوش نکردم.من تعداد پیج هایی که فالو کردم خیلی خیلی کمه.هر چند وقت یکبار هم یکی دو تاشونو آنفالو میکنم چون جذابیتشون رو بعد از یه مدت برام از دست میدن.دلیل اینکه از مهشید خوشم میاد اینه که همیشه خودشه ( یا حداقل من اینطور برداشت میکنم) و هیچوقت سعی نمیکنه خودش و زندگیشو بهتر از اون چیزی که هست نشون بده.اهل مطالعه هست به شدت و همین باعث میشه قشنگ حرف بزنه و چیزای جالبی برای گفتن داشته باشه.آدم خلاقی هم هست و تفکرات جالبی داره.خلاصه که ازش خوشم میاد.

 

حالا هدفم از اینهمه روده درازی،معرفی مهشید نبود اصلا.میخواستم بگم که این مدت بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس نیاز به دونستن زبان انگلیسی کردم.قبل از این همیشه احساس میکردم یه چیزیه که باید یاد بگیرم و دونستنش خوبه و یه فضیلت محسوب میشه و جدا از این واقعا چرایی خاصی برای یادگیری زبان به ذهنم نمیرسید.اما این چند وقت چقدر حسرت خوردم و چقدر احساس نیاز به دونستن انگلیسی داشتم رو خدا میدونه.حالا میگم چرا.

آقا ما یه روز اومدیم لباس و جوراب یوگا پوشیدیم،نور محیط رو کم کردیم،مت یوگا رو آوردیم و لپ تاپ رو به تلویزیون وصل کردیم و اولین قسمت از سی روز یوگا با آدرین رو از تو یوتیوب پخش کردیم و نشستیم به تمرکز و مراقبه.با خودم گفتم این دوران قرنطینه بههههترین فرصته که من سی روز یوگا با آدرین رو کار کنم . کلی هم ذوق داشتم.ولی بعد از ده دقیقه با لب و لوچه آویزون وقتی دیدم هیچی از حرفاشو متوجه نمیشم و اصلا حس خوبی بهم نمیده خاموشش کردم.

یه اپلیکیشن خیلی خوب دانلود کردم رو گوشیم،اولش فکر کردم فقط موسیقی برای مدیتیشنه،بعد متوجه شدم خیلی فراتر از اونه و یکسری چیزهای دیگه ای هم در مورد مدیتیشن داره که البته درک و فهمیدن اونها هم مستم دونستن زبان انگلیسیه.

انگیزه دیگه ام برای یادگیری زبان،اینه که کلی یوتیوبر های دیگه مثل مهشید هستن که چه بسا محتوای ویدیوهاشون هم جالبتر باشه،اما انگلیسی زبانن و من باید زبان بلد باشم تا بفهمم چی میگن.کلا زندگی روزمره آدمهای مختلف خیلی برام جالبه و تو وبلاگها هم اونهایی که روزمره نویسی میکنن رو خیلی دوست‌ دارم.

خلاصه که تو یوتیوب و این ور و اون ور کلی چیزای باحال و جالب هستن که من دلم میخواد ببینمشون و بفهمم چی میگن و میخوام از این به بعد با جدیت بیشتری زبان بخونم(اینم بگم که من از اول اسفند هر روز زبان خوندم و تمرین کردم،امیدوارم فایده ای داشته باشه)


دیشب ساعت ۹شب رفتیم بعد از مدت هاااا با ماشین یه چرخی بزنیم،آقا با دیدن شهر و خیابون ها انقدرررررر ناراحت شدم و حالم گرفته شد که نگو.

هممم مغازه ها باز،مردم همه ریخته بودن بیرون و داشتن خرید میکردن.انگار نه انگار،انگار اصلا چیزی به اسم کرونا وجود نداره و نداشته.خیلی بی خیال و ول انگارانه.

واقعا که مردم و حکومت ها خیلی شبیه به همدیگه هستن.

هر چقدر ابراز تأسف کنم باز هم کمه.میدونم که اوضاع اقتصادی به شدت خرابه،خیلی هم نمیشه مردم رو سرزنش کرد.ولی دیشب از ته قلبم یه عده رو مورد لعنت قرار دادم و پیش خدا خیلی ناله و نفرین کردم.

فقط هم خدا رو شکر میکنم که بچه ندارم.اصلا این خراب شده،جای بچه به دنیا آوردن نیست.حالا نمیدونم شاید اینها رو از رو عصبانیت دارم میگم و ممکنه دو روز دیگه یادم بره و نظرم عوض بشه.ولی امیدوارم نظرم عوض نشه و هیچوقت تو این مملکت بچه به دنیا نیارم.حداقل نه تا وقتی که اوضاع اینطوریه.

خدایا تو خودت شاهد همه چیز هستی،خودت یه کاری بکن.فقط خودت،کاری از ما برنمیاد.

چرا دلت برامون نمیسوزه؟تا کی قراره زجر بکشیم؟


من دوستان خوب زیادی دارم که واقعا هر کدومشون در نوع خودشون دوست داشتنی هستند اما تنها با سه نفرشون صمیمی هستم و خیلی احساس خوبی بینمون هست.با دو نفر از این دوستان صمیمیم یه گروه سه نفره تو تلگرام داریم و اونجا خیلی با هم صحبت میکنیم.دخترهای خیلی خوب و مهربونی هستن.

امشب یه چیزی تو گروهمون نوشته بودن که یه جایی خوندن خارجیا،ازدواج فامیلی براشون خیلی عجیب و چندش و منزجر کننده س و مثل ازدواج و برادر هست براشون.با علم بر اینکه میدونن من با پسر عمه ام ازدواج کردم.من خودم به این قضیه واقف بودم که خارجی ها چه نظری دارن در مورد ازدواج فامیلی،و حتی سالها قبل از ازدواجم این رو میدونستم.ولی ظاهرا واسه دوستهام خیلی عجیب بود و یه عالمه توییت هم تو گروه گذاشته بودن در مورد ایرانیهایی که رفتن خارج و مطرح کردن این قضیه پیش خارجیها و واکنششون و اینکه بعضیهاشون حالت تهوع بهشون دست داده بعد از دونستن این قضیه.

راستش خیلی ناراحت شدم از این حرفهاشون.اونا که میدونن من با پسرعمه ام ازدواج کردم.حتی یک درصد به مغزشون خطور نکرد که ممکنه من ناراحت و معذب بشم با این حرفها؟البته چیزی از ناراحتیم بروز ندادم.

به نظرتون حق دارم دلخور بشم یا دارم حساسیت الکی به خرج میدم؟نظرتونو صادقانه بهم بگید اگه دوست داشتید.نظرتون برام مهمه.

 

پ.ن:من همسرم رو خیلی دوست دارم و هیچوقت حس نکردم که با کسی مثل برادرم ازدواج کردم.به چشم یه آدم جدید و ناشناخته دیدمش که در طول روزها و ماه هایی که با هم زندگی کردیم روز به روز بیشتر و بیشتر شناختمش و بهش دل بستم.و راستش از چیزی که تو گروه گذاشته بودن حالت تهوع بهم دست داد.

خیلی خیلی ناراحت شدم.


شنیدین میگن زندگی هیچ کسی به اندازه عکس های اینستاگرامش،خوب و رنگی و زیبا، و به اندازه توییت ها و پست های وبلاگش،غم انگیز و تیره و تار نیست؟

این جمله رو همیشه به صورت پیش فرض تو ذهنم داشتم،اما چند وقت پیش تو اینستاگرام یه چیزی دیدم که خیلی زیاد متعجبم کرد و برق از سرم پرید.یعنی تا یکی دو روز باورم نمیشد.

یکی از پیج هایی که یکی دو ساله تو اینستاگرام دنبال میکنم،پیج یه خانم ایرانیه،که چند سال پیش با یه مرد هندی ازدواج کرده بود.خوشی و خوشبختی و سرزندگی و سفر و تفریح و زندگی لاکچری بود که از پستهاش میزد بیرون.

آدم سرحال و شوخ و شنگولی بود و من از محتوای پیج و پستهاش خوشم میومد.زیاد سفر و این ور و اون ور میرفت یه مدت،و تجربیات و مشاهدات خودشو از جاهایی که رفته بود مینوشت و این برام جالب بود.

این رو هم بگم که همسرش یه پزشک متخصص و مقیم آمریکاست.این خانم دو سال پیش از آمریکا برگشت ایران(به خاطر اون قانون مسخره ترامپ) و وزنش هم سی کیلو کم شد.همه فکر میکردن از غم دوری از خونه و زندگی و همسرشه.

یه مدت دچار افسردگی شده بود ولی بعد از چند وقت خودشو جمع و جور کرد و سفر میرفت و کارهای مختلفی انجام میداد و خلاصه روحیه شو حفظ کرد.

الان تازه چند ماهیه که مشکل ویزاش حل شده و برگشته آمریکا.تو این مدت همسرش یه خونه لاکچری خیلییییی قشنگ خریده بود.برای این خانم ماشین خریده بود.خلاصه دردسرتون ندم،خیلیها به این خانم حسودیشون میشد و شاید تو دلشون حسرت زندگیشو میخوردن(از رو کامنتهای نیشدارشون حدس میزنم).

به هر حال با اوضاع فعلی مملکت،جای حسادت هم داشت.یه زندگی رویایی و پر از رفاه تو آمریکا که آرزوی خیلی هاست.

اما یه روز یه پستی از این خانم دیدم که دیگه باعث شد به اون جمله اولی که نوشتم ایمان کامل بیارم.

چند روز پیش یهو اعلام کرد با همسرش دچار مشکلات و اختلافات خیلی شدیدی شده و میخواد طلاق بگیره.چرا؟چون آقای همسر،دست بزن داره.زنش رو به شدت محدود و کنترل میکنه و اجازه نمیده هییییچ جا بدون اجازه بره،اجازه هم که میگیره،مخالفت میکنه،جلو دیگران و تو جمع تحقیرش میکنه و هر وقت این خانم باهاش مخالفت میکنه کتکش میزنه!!!!!

میگفت اوایل ازدواجمون که رفتیم آمریکا تا سال بعدش که من رو از آمریکا اخراج کردن همش تو خونه حبس بودم و اجازه نداشتم هیچ جا بدون شوهرم برم.اگرم میرفتم عاقبتش کتک بود.افسرده و منزوی شدم.دلیل کاهش وزن شدیدش رو هم همین مسأله عنوان کرد.اونطوری هم که میگفت ظاهرا قضیه کتک زدن تو هند خیلی عادیه.مثلا اینکه تو خیابونهای هند ببینی یه مردی همسرش رو به باد کتک گرفته یه چیز عادی و نرماله.

خیلیها ازش پرسیده بودن اگه انقدر تو زندگیت مشکل داشتی و عذاب کشیدی چرا همیشه عکس و پست از سفر و خوشی ها و عشق به همسرت میذاشتی؟جوابش این بود که من دلم نمیخواست مشکلات زندگیمو تو اینستاگرام به نمایش بذارم،چون معتقد بودم که مشکلات و غصه هامو دو چندان میکنه.اگه حال خوب رو به اشتراک بذاری،حالت بهتر میشه و بالعکس.

آخرین باری که این خانم از همسرش کتک میخوره تلفن رو برمیداره و زنگ میزنه به پلیس و پلیس آمریکا هم دمش گرم،اومده بودن شوهرش رو از خونه برده بودن و بهش گفته بودن که تا یه مدت حق نداری برگردی خونه(حالا دیگه نمیدونم تا چه مدت)برده بودنش هتل.موقع خروج هم به خانمه گفته بودن پول داری؟مشکل غذا و خرید نداری؟(ببین چقدر برای انسان ارزش قائلن اونجا.یعنی جون و زندگی یه ایرانی تو یه کشور دیگه بیشتر از وقتی که تو کشور خودشه ارزش داره.)

من حقیقتا خیلی ناراحت شدم از اینهمه رنج و عذابی که اون زن دیده و باورش هم برام خیلی سخت بود.هیچ وقت فکرش رو نمیکردم.این هم یکی از شگفتی های اینستاگرام.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها